راز پيرمرد تنها


سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد

قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق

پيرمرد روي صندلي پارك نشسته بود و مثل هميشه لبخندي به لب و گل سرخي در دست داشت! پسر جواني كنار او نشسته بود و سرش توي كتاب بود. كارگر شهرداري وقتي براي تميز كردن به كنار صندلي امد گل خشك شده ديروزي پيرمرد را برداشت! پسر جوان از كارگر شهرداري پرسيد "قضيه گل هايي كه پيرمرد هر روز در دست دارد چيست؟"

پسر جوان از شنيدن داستان پيرمرد بسيار تعجب كرد! او بخاطر عشق جوانيش هر روز با يك گل سرخ به پارك مي ايد با اينكه مي داند او با شخص ديگري ازدواج كرده است!

پيرمرد با اينكه نتوانسته بود با عشق قديمي خودش ازدواج كند اما عهد كرده بود تا زماني كه مي تواند با يك گل به بهانه خوشبختي عشقش براي او و بدون حضور او جشن بگيرد!!!او فقط خوشبختي عشقش را مي خواست!!!

حالا او سر قول خودش با خودش بود و براي عشق قديمي اش هر روز جشن مي گرفت!!! ولي هيچ كس نمي دانست چرا او نتوانسته است با او ازدواج كند!!! اين رازي بود كه هيچ كس ان را نمي دانست!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:23 AM توسط ادم وحوا| |


Power By: LoxBlog.Com